ديوانه اي بودم ... ديوانه ي عطر نفس هايت ، حرف چشم هايت ، مست نوازش هايت....از افكار تو دگرگون بودم ، دلتنگ ؛نبودن هايت نيز بودم....ساده ي ساده بودم ، در تناقضي طولاني با تو بودم....در انتظار ديدنت با ثانيه ها درگير بودم؛سال ها دنبال كسي شبيه تو بودم؛دلگرمي هايت را با جان خريدار بودم....خستگي هايت را با عشق پرستار بودم؛عاشق و ديوانه ي مهرباني هايت بودم؛زمزمه ي آرام "دوستت دارم" هايت را شنيده بودم...لحظه هاي بودنت كنارم را پرستيده بودم؛شادي بودن كنارت را زمامدار بودم...در آغوش تو ... مي داني كه بي بهانه بودم ...نمي دانم خيالت را درست نقاشي كرده بودم !يا دوباره خودم و قلم را فريب داده بودم...و نخواستنت را افسوس نفهميده بودم ...حال كه فهميدم ، دور شدم و كمي ازت رنجيدم...شب و روز گريستم ، و سكوتت را نبخشيدم..گفتم برايت كمي دست خط بجا بگذارم...حتي اگر من نباشم و ديگر دلنوشته اي ننگارم..اينها هستند اينجا ، اثر انگشتان به قول تو زيبايم..يادگاري چشمان غمگين و خسته ، و اين دل تنهايم؛تا رها شدن از جسمم ، برايت قلم را مي فشارم..تا خيال نكني از عشق پاكت ناگه بــُريدم؛گرچه تشابهي بين انگيزه ي عشقمان نديدم...تا فهميدم ، رهايي ات را به جان خريدم؛ديوانگي هايم پيشكش ، ... داغ هاي قلبم مي گدازد ... تا نفهمد يخي اين تن سردم..فقط تو مي داني ، كه من چقدر ديوانه ام....اگر جز اين بود ، خيلي زود خود را از يادت مي رهانيده ام...يا اكنون دل غريبه اي را سخت به يغما برده بوده ام..اما ... من كه شبيه تو هيچ گاه نبوده ام...تا ورود هر عشقي به دلم را ارج دهم؛اما فكر نكن عشق پاكت را به فراموشي سپرده ام... عزيز نامهربانم ... خيالت اينجاست ... دلم را هنوز براي هيچ كس نلرزانيده ام ... ! شبيه مزه ي تلخي شدي در خاطراتم....در ذهن و افكارم ، حتي در جسم و جانم.....تلخ تلخ تلخ...نه مثل شكلات هاي تلخي كه دوست دارم....نه مثل قهوه هاي تلخي كه بهشان گرفتارم...نه مثل خواب هاي تلخي كه دختران ، از براي تو مي دهند آزارم...و نه مثل هر تلخي اي كه نمي خواهد تا ابد تلخ بماند....تلخ تلخ تلخ ...مثل هيچ چيز و هيچ كس...مثل همه چيز و همه كس.....بودنت تلخ ، نبودنت تلخ...ماندنت تلخ ، نماندنت تلخ..ديدنت تلخ ، نديدنت تلخ..آمدنت تلخ ، نيآمدنت تلخ...خنديدنت تلخ ، نخنديدنت تلخ...شادي هايت تلخ ، غم هايت تلخ..حرف هايت تلخ ، سكوت هايت تلخ...جواب دادن هايت تلخ ، جواب ندادن هايت تلخ...شنيدن صدايت تلخ ، نشنيدن صدايت تلخ...عزيزم گفتن هايت تلخ ، عزيزم نگفتن هايت تلخ...نگاه كردن هايت تلخ ، نگاه نكردن هايت تلخ...نوازش كردنت تلخ ، نوازش نكردنت تلخ...بوسيدن هايت تلخ ، نبوسيدن هايت تلخ...دوست داشتنت تلخ ، دوست نداشتنت تلخ...داشتن آغوشت تلخ ، نداشتن آغوشت تلخ...تلخي سايه ي خاطره ي تو را تا كي بايد به دوش بكشم ؟اين همه درد را كجا و با چه كسي و تا كي فرياد بزنم ؟شانه هايم سنگين شده ، قدرت ادامه دادن از من اكنون سلب شده....يا بار خاطراتت را از دوشم بردار و مرا مجال نفس کشیدن دِه ..همراهم شو و باز عشق را به قلبم پيوند ده......و يا رخصتي ده ، بار خاطراتت را همين جا بر زمين بگذارم و بگريزم...همان كاري كه اكنون دارم انجام مي دهم..مطمئن باش حتي پشت سرم را هم نمي نگرم !از معلق بودن بيزارم ...روز هايي كه اشك دارم ، شب هايي كه مي خواهم برايت ببارم...سرم را روي شانه هاي چه كسي بگذارم ؟ ...مي بيني ... ؟ به جاي حضور تن گرمت...دلم را خوش كردم به خاطرات سرد و تلخت...نمي داني عزيزم ، شكنجه مي دهي مرا با سكوت هايت...با همه ي كلا م ها و كردار هاي متضادت...اما ... اي بي وفاي نا مهربانم...تلخ بودنت هم شيرين است برايم...اين ديوانه ... عقلش نمي خواهد بازگردد...ديوانه است ديگر ، تلخ بودنت را هم مي پسندد...شايدم تلخي ات را شيرين مي پندارد ... !احتمالا حواس پنجگانه اش از كار افتادست....يقينا همين روزها ... با آب شدن برف ها ...او نيز رو به زوال است ... !
نظرات شما عزیزان:
من درحسرت دیدارنیلوفر ...تودرسراب سراپرده یار...من به عشق توگرفتار .... تودرتنهایی خودبی قرار....من درمرور روزدیدار.... تودر انتظار فصل بهار.....من درسکوت چشمانت شاعر ...تودر راندن عاشقت ماهر!
+نوشته
شده در 24 اسفند 1391برچسب:, ;ساعت21:47;توسط reza; |
|